صخره نوردی بر پیکره زندگی



به نام خداوند مهربان


از وقتی خودم رو شناختم، نوشته ام، گاهی وبلاگ داشتم، گاهی توی دفتر نوشتم، گاهی توی گوشی موبایل.

نمیدانم این چندمین وبلاگ است و چندمین نوشته اما میدانم باز هم باید بنویسم. این بار میخواهم از همه چیز بنویسم، روزمرگی، کار، خانواده، آموزش، تجربه و . .

حالا که مدتی ننوشته ام، کلمات را به سختی و با وسواس کنار هم میچینم، باید نوشتن را تمرین کنم.

+ در هر شغلی، یه سری کارهای نه چندان جذاب هست که معمولا همه سعی در فرار از این کارها دارند. دو روزی هست مشغول یکی از همون کارها هستم و همکاران عزیز هم با مشغول کردن خودشون با کارهای غیرضروری، حس خوش زیرکی رو مزه مزه میکنن، البته راه های زیادی برای مهم جلوه دادن این کارهای غیرضروری نزد رئیس بلد هستند. با تمام خستگی ناشی از چند شب بدخوابی و عوارض تزریق صبح، تقریبا کار رو تکمیل کردم. و من باز هم کار صادقانه رو ترجیح میدم به زیرکی های کودکانه.

وقتی رسیدم خونه، حسی شبیه توصیفات بخشی از کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" داشتم، درک درستی از زمان و فضا نداشتم.


"

اگر در نزدیکی صبح، پس از مدتی بیخوابی، هنگامی که چیزی می خواند و در وضعیتی بسیار متفاوت با آنی که عادت اوست خوابش ببرد، تنها با افراشتن دستی می تواند خورشید را بایستاند و پس بزند، و در نخستین دقیقه بیداری دیگر زمان را نمی داند، و خواهد پنداشت تازه خوابش برده بوده است.

اگر در وضعیتی باز غریب تر، مثلا پس از شام نشسته روی مبلی، به خواب رود، از هم گسیختگی نظم افلاک کامل می شود، مبل جادویی او را شتابان در زمان و فضا می گرداند و در لحظه گشودن پلک ها خواهد پنداشت که ماهها پیشتر در سرزمین دیگری به خواب رفته بوده است.

"


+ مدتیست سعی میکنم بخش هنر دوست وجودم رو یک آب و نانی بدهم. در همین راستا، امروز یکی از مبل ها رو سوژه نقاشی کرده بودم و چند طرح تمرینی ازش کشیدم. نتیجه چیزی بود در حد نقاشی یک خردسال اما خلق یک تصویر همیشه برام خوشایند بوده، پس ادامه میدهم تا ون گوگ وجودم رو کشف کنم!


نتیجه



+ ماه رمضان امسال را اکتفا کردم به روزه زبان. معده ام چند ماهی هست زده به سیم آخر و توان گرسنگی نداره. به توصیه پزشک تا بهبود نسبی و کاهش اسید معده باید مراعات کنم. این معده درد هر بدی که داشت، یه خوبی داشت، من فهمیدم چقدر کمتر میشه حرف زد و بیشتر میشه شنید و اینکه گاهی چقدر غر نزدن در مورد کسی که آزاری بهت رسونده سخته!


+ فردا صبح زود باید برای تزریق دارو راهی بیمارستان بشم. امیدوارم امشب خواب راحتی داشته باشم تا خستگی بدخوابی به کوفتگی حاصل از عوارض دارو اضافه نشه.


+ نشسته بودم یک گوشه حیاط، هوا ابری بود و باد خنکی میومد. گاهی قطره های بارون مینشست روی صورتم. و حس طراوت بیشتری بهم میداد. زل زده بودم به گل رُز روبروم. درخت و گل و گیاه تنها چیزهایی هستن که همیشه مشتاقانه تماشا میکنم و به ندرت موقعیتی پیش میاد که از کنارشون رد بشم و ابراز احساسات نکنم. اگر میتونستم، این حس خوب رو با همه مردم دنیا تقسیم میکردم.


پس از باران


به نام خداوند مهربان


از وقتی خودم رو شناختم، نوشتم، گاهی وبلاگ داشتم، گاهی توی دفتر نوشتم، گاهی توی گوشی موبایل.

نمیدونم این چندمین وبلاگ یا چندمین نوشته است اما میدونم باز هم خواهم نوشت. این بار میخوام از همه چیز بنویسم، روزمرگی، کار، خانواده، آموزش، تجربه و . .

حالا که مدتی ننوشتم، کلمات را به سختی و با وسواس کنار هم میچینم، باید نوشتن را تمرین کنم.

مردم هر روز میمیرن، "فرانکی"

در حال تمیز کردن زمین . یا شستن ظرف توی رستوران

می دونی قبل از مردن آخرین فکری که از ذهنشون می گذره، چیه؟

"هیچوقت فرصت رسیدن به اون چیزی که می خواستم رو نداشتم"

بخاطر تو، "مگی" این فرصت رو داشت.

اگه امروز بمیره، می دونی آخرین فکری که تو ذهنش میاد چیه؟


"فکر کنم کارمو خوب انجام دادم"


دیالوگ فیلم

 Million Dollar Baby 2004


+ درسته این فیلم در مورد ورزش قهرمانی بود اما فیلم که عضلات ما رو تقویت نمیکنه! 

پس دری که رو به حیاط  و درخت و گل ها بود رو باز کردم و 45 دقیقه با یوگا از کشش عضلاتم لذت بردم و یکم انرژی روانه عضلات و رگ های تشنه و چشم به راهم کردم. و در آخر چند تا

تنفس کاپالابهاتی هم به خودم هدیه دادم و ریه هامو پر کردم از هوای خنک عصرگاهی.


شما را توصیه میکنم به یوگا که همانا مایه نشاط و سرزندگی است.


+ این فیلم جز 250 فیلم برتر تاریخ سینماست و امتیاز بالایی هم داره. موضوع فیلم و خلاصه داستان رو تو سایت های زیادی میتونید بخونید و اگه دوست داشتید فیلم رو ببینید. جدای از انتقادهایی که به این فیلم  وارد شده بخاطر مسئله اوتانازی، بیننده رو وادار میکنه به زندگی خودش فکر کنه، به آرزوهاش که چقدر سخت براش تلاش کرده یا رهاشون کرده، به اینکه موقع مرگ آیا می تونه بگه کارمو خوب انجام دادم یا قراره با حسرت به استقبال مرگ بره.



ماشین کناری میخواد بپیچه که راننده دستش رو میزاره روی بوق و داد میزنه، بعد دستش رو به نشانه اعتراض بالا میاره و برای راننده ماشین کناری ت میده. میگه اصلا نمیدونه کجا داره میره، کجا میپچه. همون لحظه موبایلش زنگ میخوره و شروع میکنه به صحبت کردن. در حال صحبت، با سرعت زیاد وارد زیرگذری میشه که محدودیت سرعت 60Km داره، نزدیک دوربین کنترل سرعت، سرعتش رو میبره زیر 60 و بعد از گذشتن از دوربین باز سرعتش رو زیاد میکنه.


بقیه رو نهی نکنیم از مسیری که خودمون با شتاب توش حرکت میکنیم، یا اگر نهی کردیم، از مسیر خارج بشیم.


برای چندمین بار تله فیلم "تنهایی" رو دیدم. این فیلم آرامش عجیبی داره، هر بار ازش بیشتر یاد میگیرم، از مرگ، از زندگی، از ترس، از آرامش. انقدر توصیف زیبایی از مرگ ارائه میده که بیننده هر وقت اسم مرگ رو بشنوه، آروم میشه بجای ترسیدن. شاید دلیل این آرامش، نحوه مواجهه متفاوت شخصیت های داستان با مقوله مرگ باشه.


مردن هر آدمی انگار اولین مرگیه که روی زمین اتفاق میوفته، اینو یادتون باشه.

- مرگ حقه، نترسید،  تا حالا کسی نبوده که نمرده باشه.

-مردن خود آدم که نه، مردن بقیه، آدمها رو هشیار میکنه.

- کسی قهرمان بودن رو انتخاب نمیکنه، آدم زندگی خودش رو میکنه، این بقیه هستن که یا ازش قهرمان میسازن، یا لازم باشه تُف میندازن تو صورتش.

- میدونی ناهید، زندگی ما به طرز بی شرمانه ای کوتاهه. مرگ بهمون نیشخند میزنه، ماهم باید بهش لبخند بزنیم.

- مثل ریاضیات میمونه، نمره رو به جواب نمیدن، به راه حل درست میدن، امیدوارم بگن، کسی بود که حداقل تلاش خودش رو کرد.


خلاصه داستان فیلم:
"حمید" به جرم قتل شوهر خواهرش در زندان به سر می‌برد. رئیس زندان به او هفت روز مرخصی می‎دهد. پدر حمید در حال احتضار است. "سوری" و "رضا" خواهر و برادر حمید از حضور او در خانه ناراحتند. آنها حمید را عامل این مصیبت می‎دانند و با او بدرفتاری می‌کنند. مادر این بی‎حرمتی رضا و سوری را تحمل نمی‌کند و راز قتل شوهر سوری را فاش می‌کند و .

منبع

* البته تو این سایت خلاصه داستان رو اشتباه نوشته بود، تصحیحش کردم!

دیروز 30 May روز جهانی MS بود. این روز شاید برای خیلی ها مفهمومی نداشته باشه اما برای من یادآور این موضوع مهمه که همچنان باید با تمام توان و انرژی پیش برم. 

منم گاهی مثل همه آدمها خسته میشم، از شرایط سخت، از مسائل زندگی، از آدمهایی که سعی میکنن زندگی رو سخت تر کنن و . . اما از یک چیز مطمئنم، من از همه این شرایط سخت، آدم های بی فکر، روزهای نفس گیر، خیلی قوی تر هستم.


اگر مسئله ای هست، باید راه حلی هم باشه، امیدوارم همیشه توان حل مسئله داشته باشم.


+ روز جهانی MS، برای افزایش آگاهی عمومی درباره MS و مشکلات بیماران هست، مشکلاتی که برای همه قابل درک هست و مشکلاتی مثل خستگی مزمن که گاهی اصلا به چشم دیده نمیشه اما هست و اطرافیان بیمار و جامعه باید ازش آگاه بشن و درک کنن. 

آخرین آمار میگه تقریبا 2.3 میلیون بیمار MS در جهان وجود داره. به نظرم این رقم میلیونی میگه باید آگاهی نسبت به این بیماری بیشتر بشه.


پیشنهاد میکنم این فیلم 3 دقیقه ای از یک زوج موفق رو ببینید.

لینک 


به خودم قول دادم این آخرین فیلم باشه برای حداقل یک ماه آینده و سعی کنم بیشتر بخونم و بنویسم و در کل با کاغذ و قلم (شاید هم کیبورد و صفحه نمایش) آشتی کنم.


و اما این فیلم.

فیلم  (1986) The Sacrifice (اسم اصلی فیلم به سوئدی Offret). ماجرای کارگردانی که روز تولدش همه چیزش رو قربانی میکنه تا از یک فاجعه بزرگتر جلوگیری کنه. فیلم فضایی هنری داشت و کمی باید حوصله به خرج بدید برای دیدنش. 

دیالوگ های جالبی داشت که اینجا میزارم به یادگار!


- نابغه ای یک بار گفت که گناه هر آن چیزی ست که غیر ضروری ست، اگر این گفته را بپذیریم پس تمدن ما از آغاز تا انتها بر مبنای گناه بنا شده است.


- منظورتان چیست که می توانم ازش دل بکنم؟

طبیعتا ناراحت می شوم که از دستم می رود.

هر هدیه ای که می دهید، یک جور افسوس برایتان می ماند.

وگرنه چه طور می شود اسمش را هدیه گذاشت؟



خلاصه فیلم:

ایثار (به سوئدی: Offret) نام آخرین فیلم آندری تارکوفسکی کارگردان اهل شوروی است که در سال ۱۹۸۶ ساخته شد. تارکوفسکی مدت کوتاهی بعد از ساخت این فیلم از دنیا رفت. این فیلم نشان‌ دهنده علاقه و احترام تارکوفسکی به اینگمار برگمان کارگردان سوئدی است. فیلم در یکی از جزیره‌های سوئد به نام گاتلند فیلمبرداری شد که نزدیک فارو، محلی که اکثر فیلم‌های برگمان در آن کارگردانی شده بود است .

منبع


برای چندمین بار تله فیلم "تنهایی" رو دیدم. این فیلم آرامش عجیبی داره، هر بار ازش بیشتر یاد میگیرم، از مرگ، از زندگی، از ترس، از آرامش. انقدر توصیف زیبایی از مرگ ارائه میده که بیننده هر وقت اسم مرگ رو بشنوه، آروم میشه بجای ترسیدن. شاید دلیل این آرامش، نحوه مواجهه متفاوت شخصیت های داستان با مقوله مرگ باشه.


مردن هر آدمی انگار اولین مرگیه که روی زمین اتفاق میوفته، اینو یادتون باشه.

- مرگ حقه، نترسید،  تا حالا کسی نبوده که نمرده باشه.

-مردن خود آدم که نه، مردن بقیه، آدمها رو هشیار میکنه.

- کسی قهرمان بودن رو انتخاب نمیکنه، آدم زندگی خودش رو میکنه، این بقیه هستن که یا ازش قهرمان میسازن، یا لازم باشه تُف میندازن تو صورتش.

- میدونی ناهید، زندگی ما به طرز بی شرمانه ای کوتاهه. مرگ بهمون نیشخند میزنه، ماهم باید بهش لبخند بزنیم.

- مثل ریاضیات میمونه، نمره رو به جواب نمیدن، به راه حل درست میدن، امیدوارم بگن، کسی بود که حداقل تلاش خودش رو کرد.


خلاصه داستان فیلم:
"حمید" به جرم قتل شوهر خواهرش در زندان به سر می‌برد. رئیس زندان به او هفت روز مرخصی می‎دهد. پدر حمید در حال احتضار است. "سوری" و "رضا" خواهر و برادر حمید از حضور او در خانه ناراحتند. آنها حمید را عامل این مصیبت می‎دانند و با او بدرفتاری می‌کنند. مادر این بی‎حرمتی رضا و سوری را تحمل نمی‌کند و راز قتل شوهر سوری را فاش می‌کند و .

منبع

* البته تو این سایت خلاصه داستان رو اشتباه نوشته بود، تصحیحش کردم!

مردم هر روز میمیرن، "فرانکی"

در حال تمیز کردن زمین . یا شستن ظرف توی رستوران

می دونی قبل از مردن آخرین فکری که از ذهنشون می گذره، چیه؟

"هیچوقت فرصت رسیدن به اون چیزی که می خواستم رو نداشتم"

بخاطر تو، "مگی" این فرصت رو داشت.

اگه امروز بمیره، می دونی آخرین فکری که تو ذهنش میاد چیه؟


"فکر کنم کارمو خوب انجام دادم"


دیالوگ فیلم

 Million Dollar Baby 2004


+ درسته این فیلم در مورد ورزش قهرمانی بود اما فیلم که عضلات ما رو تقویت نمیکنه! 

پس دری که رو به حیاط  و درخت و گل ها بود رو باز کردم و 45 دقیقه با یوگا از کشش عضلاتم لذت بردم و یکم انرژی روانه عضلات و رگ های تشنه و چشم به راهم کردم. و در آخر چند تا

تنفس کاپالابهاتی هم به خودم هدیه دادم و ریه هامو پر کردم از هوای خنک عصرگاهی.


شما را توصیه میکنم به یوگا که همانا مایه نشاط و سرزندگی است.


+ این فیلم جز 250 فیلم برتر تاریخ سینماست و امتیاز بالایی هم داره. موضوع فیلم و خلاصه داستان رو تو سایت های زیادی میتونید بخونید و اگه دوست داشتید فیلم رو ببینید. جدای از انتقادهایی که به این فیلم  وارد شده بخاطر مسئله اوتانازی، بیننده رو وادار میکنه به زندگی خودش فکر کنه، به آرزوهاش که چقدر سخت براش تلاش کرده یا رهاشون کرده، به اینکه موقع مرگ آیا می تونه بگه کارمو خوب انجام دادم یا قراره با حسرت به استقبال مرگ بره.



گاهی لجم میگیره، از اینکه منم مثل همون مهندس آمریکایی یا آلمانی یا سوئیسی باید کار کنم و هر روز جوون بکنم اما فقط بخاطر اینکه واحد پولی که من باهاش حقوق میگیرم اسمش "تومان" هست ( و نمیفهمم چرا باید ارزشش از یه واحد پولی دیگه که اسمش "دلار" یا "یورو" هست، باید کمتر باشه) نزدیکی خط فقر زندگی کنم! و اگه بخوام برای دیدن پنگوئن های آفریقای جنوبی برم یا شکوفه های گیلاس ژاپن یا طبیعت بی نظیر حوزه جنوب شرق آسیا، یا اون رنگ سبز دوست داشتنی طبیعت سوئیس یا شن های سفید سواحل بالی، باید پس انداز سالها تلاشم (منظورم چیزی حدود ده، بیست یا شایدم سی سال! بسته به مرزی که میخوام ازش عبور کنم) رو خرج کنم و احتمالا وقتی سفرم تموم شد بعدش پشیمون بشم از کرده ام چون دیگه پولی ندارم!


لجم میگیره از اینکه برای دیدن یه قسمتی از همین کره خاکی که فقط مختصاتش تو مرزهای محل زندگی من نیست باید کلی مدرک از آبا و اجدادم ببرم به مسئولین ممالک مختلف بدم تا اجازه بدن از مرزهای نامرئی خط کشی شده به دست یه سری مخلوق دیگه که هیچ برتری نسبت به من ندارن، عبور کنم. از هر گیتی که رد میشم باید جواب پس بدم، وسایلم رو بگردن، بازرسی بدنی کنن، حتی گاهی به سوال های بی سر و ته پلیس فرودگاه جواب بدم  و . .


میدونید، خیلی سخته زندگی کردن تو دنیایی که یه سری خط کش گذاشتن و چند تا خط کشیدن و اسمش رو گذاشتن مرز. که این طرفش یه بچه آب برای خوردن نداره، بخاطر نبود غذا سوتغذیه داره و اون طرف مرز یه بچه بخاطر خوردن زیاد همون مواد غذایی چاقه و سوتغذیه داره. این طرف مرز یه زله زده بعد 10 سال تو یه خرابه زندگی میکنه و اون طرف مرز یکی انقدر تو خونه اش اتاق داره که هرگز فرصت استفاده ازش نداشته. این طرف مرز یکی بخاطر نبود یه داروی معمولی میمیره و اون طرف مرز یکی بهترین امکانات پزشکی رو رایگان میگیره.


از مفهوم مرز، کشور، شهر یا هر چیزی که میخواد انسان رو محدود کنه بدم میاد. من باید آزاد باشم تا روی این خاک راه برم، از هر کوهی که میخوام بالا برم، تو هر دشتی که دوست دارم قدم بزنم، ساعت ها بشینم و به هر دریایی که میخوام زل بزنم، تو هر اقیانوسی که دلم خواست شنا کنم، به تماشای هر جنگلی که دوست دارم برم. خدا که خالق همه اینهاست بهم این اجازه رو داده و حتی تشویقم کرده و مخلوقش این حق رو صلب کرده. مسخره نیست؟



شناخت آدم ها زمان زیادی لازم داره و گاهی در مسیر این شناخت، به آدم ها وابسته میشیم اما چاره ای جز این نیست، نمیتونیم درهای دنیا رو به روی خودمون ببندیم که مبادا احساساتمون جریحه دار بشه.


فقط باید انقدر بزرگ بشیم که وقتی شناخت نسبی حاصل شد و فهمیدیم ادامه دادن این مسیر ممکن نیست، تسلیم دلتنگی هامون نشیم و پای تصمیم بالغانه خودمون بمونیم تا آینده خودمون و اون شخص رو نابود نکنیم. سخته اما تو زندگی مگه مسیر آسون هم وجود داره؟


برای هم مسیر شدن، علاقه لازم هست اما کافی نیست. اگه هدف مشترکی وجود نداشته باشه، پستی و بلندی های مسیر، میتونه این علاقه رو کمرنگ کنه یا حتی از بین ببره. اگه نتونیم رفتار، افکار و اعمال اون شخص رو بپذیریم و باهاش کنار بیاییم، علاقه فقط میتونه تا یه جایی از مسیر ما رو بکشونه که خیلی هم مسیر زیادی نیست و خیلی زود خسته میشیم، بعدش یا باید تحمل کنیم یا با یه وابستگی خیلی بیشتر از زمان آشنایی، جدا بشیم.


"فقط دلتنگ کسی بودن، به معنی این نیست که میخوای به زندگیت برگرده، دلتنگی بخشی از رفتنه."


وقتی زندگی یه زوج دچار چالش شده، خیلی ها بهشون پیشنهاد میدن (گاهی هم امر میکنن) که بچه دار بشن تا مشکلشون حل بشه. حالا بماند که در مواردی مثل اعتیاد هم بعضی ها همچین پیشنهاد احمقانه ای میدن.

اگر با مشکلی روبه‌رو شدید که نمی‌تونستید حلش کنید، بچه به‌تون تعلق می‌گیره که معمولا کمک می‌کنه»

شاید فکر کنید این نصیحت احمقانه مختص ما ایرانی ها (یا کشورهای جهان سوم) باشه اما این دیالوگی از فیلم The Lobster 2015 هست و نشون میده گویا این گونه نصایح بدون فکر همه جای دنیا مرسومه.

ساکنین این سرزمین باید زوجی برای خودشون انتخاب کنن و برای انتخاب شریک زندگیشون (که میتونه زن یا مرد باشه) وارد هتلی میشن که هدف همه ساکنین هتل همین هست. اگر نتونن در مدت 45 روز، فرد مناسبی پیدا کنن تبدیل به حیوانی میشن که موقع ورود به هتل خودشون انتخابش کردند و شخصیت اول فیلم خرچنگ رو انتخاب میکنه. 

مجردهایی هم تو این سرزمین وجود دارن که آواره جنگل هستن و توسط ساکنین هتل شکار میشن تا اونها بتونن بیشتر از 45 روز تو هتل بمونن و فرصت بیشتری برای انتخاب داشته باشن. مجردهای ساکن در جنگل هم به شدت افراطی هستند و با افرادی که قصد نزدیک شدن به هم رو دارن به شدت برخوردهای خشنی میکنن. حتی گاهی برای تخریب روابط زوج های ساکن در هتل که در حال شناخت هم هستند، نقشه میکشن و کارهای عجیبی انجام میدن.
 
این فیلم سعی کرده دیدگاه های اشتباهی که در مورد ازدواج و تجرد وجود داره رو به بیننده نشون بده و بهمون بگه انتخاب هامون گاهی چقدر احمقانه، بدون فکر و تحت تاثیر جامعه است. مثلا یکی از شخصیت های فیلم که یک پاش لنگ هست، دنبال کسی میگرده که لنگ باشه، یا کسی که چشم هاش دوربینه، دنبال کسی میگرده که همین ویژگی رو داشته باشه. شاید فکر کنید فیلم داره اغراق میکنه اما خود شما چقدر تعجب میکنید اگه یکی از دوستانتون که قدش 180 هست، با کسی ازدواج کنه که قدش 150 سانتی متر هست؟ یا کسی که بینا هست با کسی ازدواج کنه که نابینا باشه؟ یا کسی که دو پای سالم داره با کسی ازدواج کنه که لنگ باشه یا ویلچر نشینه؟

اگر اون چند صحنه چندش آور و دلخراش رو نداشت واقعا یک فیلم عالی و عمیق بود. البته اکثرا معتقدن من زیادی حساس هستم چون هیچ صحنه خشنی تو فیلم نیست، حتی نحوه تبدیل به حیوان شدن رو فقط یکی از شخصیت های فیلم برای بقیه تعریف میکنه. دیالوگ های این سبکی رو هم من گوش نمیدادم و رد میکردم :)). خلاصه اگر روحیه حساسی دارید به همین خلاصه بسنده کنید!


- و اما در این روزهای گرم، همچنان در تلاش برای تمرین نقاشی هستم و شاید بزودی به چالش

"خانه‌ی ما" بپیوندم و تصویری از خانه رویاییم بکشم و اینجا منتشر کنم.

امیدوارم دلتون مثل این روزها گرم باشه اما هوای اطرافتون خنک باشه.


این یه خط رو هم نوشتم که کسی این وبلاگ رو با سایت معرفی فیلم اشتباه نگیره :))

حالا که زندگیمون پیوند خورده با موبایل و لپ تاپ و کامپیوتر، و شرکت های نرم افزاری هم هزاران اپلیکیشن کاربردی برای هر کدوم از این ها ارائه میدن، خوبه ابزارهای مفیدی که هر روز ازشون استفاده میکنیم رو به همدیگه معرفی کنیم. اگه دوست دارید شما هم بگید از چه اپلیکیشن هایی استفاده میکنید.


اپلیکیشن های کاربردی برای موبایل و تبلت (اندروید)

1- تقویم باد صبا: این تقویم تاریخ و مناسبت ها رو به شما نشون میده و قابلیت یادداشت گذاشتن برای تاریخ ها و تنظیم هشدار رو داره.

لینک دانلود


2- AirDroid: اتصال موبایل به کامیپوتر برای انتقال فایل بدون کابل.

لینک دانلود


3- WPS Office: این اپلیکیشن برای ساخت و ویرایش فایل های Word، Excel، PowerPoint هست. قبلا برای روزانه نویسی خیلی ازش استفاده میکردم چون فایل Word رو کامپیوتر هم قابل ویرایش هست. بعضی وقتها تو مسیر رفت و آمد، مهمونی، آرایشگاه، مطب دکتر و . پست های وبلاگ رو توش مینوشتم و بعدا ویرایش میکردم و تو وبلاگ منتشر میکردم.

لینک دانلود


4- Simple Note: دیروز کاملا اتفاقی این نرم افزار رو دیدم که کار یکی از هموطنان خودمونه و محیط جالبی برای برای نوشتن یادداشت و لیست کارها و . داره.

لینک دانلود


5- CameraMX: اگه نرم افزار دوربین گوشیتون امکانات کافی برای گرفتن عکس های خوب نداره، این نرم افزار رو امتحان کنید، کیفیت عکس ها رو بیشتر میکنه.

لینک دانلود


6- Zapya  و SHAREit: بعیده کسی این نرم افزار ها رو گوشیش نداشته باشه پس فقط همینو بگم که برای نقل و انتقال سریع فایل بین گوشی ها و بین گوشی و کامپیوتر هست.

لینک دانلود و 

لینک دانلود زاپیا


7- ES File Explorer: این نرم افزار محبوب من برای مدیریت فایل های گوشی هست. قابلیت نقل و انتقال فایل به کامپیوتر و گوشی ها رو داره. اگه نرم افزاری روی گوشیتون نصب شده و میخوایید فایل نصب رو به بقیه هم بدید، این نرم افزار میتونه مثل SHAREit و Zapya این کار رو بکنه.

8- Quality Time: نرم افزار مدیریت میزان استفاده از گوشی موبایل. به نظرم یکی از بهترین ها در این زمینه است. این نرم افزار باعث شد کلی از زمانی که نمیفهمیدم کجا گم میشه رو پیدا کنم و نزارم گم بشه!

لینک دانلود


9- Data Usage Monitor: نرم افزار نمایش میزان دقیق استفاده گوشی از اینترنت. هم دیتای گوشی و هم Wifi یا بقول بعضی ها اینترنت خونه ;)

لینک دانلود


10- Feed Reader: من با این نرم افزار وبلاگ های دوستان عزیزم رو میخونم. لینک دانلود اپلیکیشن خودم رو پیدا نکردم اما نرم افزار های زیادی برای خوندن RSS ها هست.


این اپلیکیشن ها هم برای سرگرمی بد نیست:

Big Brain Training: کلی تمرین برای فعال نگه داشتن مغز داره.

Coloring book: طرح هایی برای رنگ آمیزی داره و همونطور که از اسمش مشخصه، کتاب رنگ آمیزی هست البته برای بزرگسالان.

Relax Rain: اگه مثل من عاشق صدای بارون و طبیعت هستید، این نرم افزار رو دوست خواهید داشت.

اپلیکیشن های این بخش زیاده، به همین 3 تا اکتفا میکنم :)


اپلیکیشن های کاربردی برای کامپیوتر و لپ تاپ (ویندوز)

1- Flash Note: این اپلیکشین برای مدیریت یادداشت های شماست. هر جا که باشید با زدن کلیدهای Alt+S این برنامه باز میشه. من برای نگهداری رمزها، شماره کارت های بانکی، اسم کتاب ها، آدرس سایت ها و هر اطلاعی که بخوام همیشه در دسترسم باشه ازش استفاده میکنم. قابلیت دسته بندی یادداشت ها رو هم داره. 

لینک دانلود


 2- تقویم جلالی: این تقویم هم تاریخ و مناسبت ها رو به شما نشون میده و هم قابلیت یادداشت گذاشتن برای تاریخ ها و تنظیم هشدار رو داره.

لینک دانلود


3- Lingvosoft Talking Dictionary: دیکشنری انگلیسی به انگلیسی، انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی همراه با تلفظ کلمات. هر آنچه از یک دیکشنری میخواهید!

لینک دانلود


4- KMPlayer: به نظرم بهترین نرم افزار نمایش فیلم و آهنگ هست که با زیرنویس ها خیلی خوب کنار میاد، همه نوع فایل صوتی و تصویری رو پخش میکنه. لینک

دانلود


لینک دانلود اپلیکیشن ها رو هم گذاشتم که اگه به نظرتون مفید بود راحت دانلود کنید.


‫دوران بچگیمون ‫کلی اعتماد به نفس داشتیم

‫اجازه می‌دادیم شکممون بیاد جلو و.

‫و می‌رقصیدیم و بازی می‌کردیم

‫و به مرور یه اتفاقاتی افتادن که.

‫باعث شدن خودمون رو زیر سوال ببریم

‫یه نفر توی زمین بازی یه حرف بد بهت میزنه

‫و بعدش که بزرگ میشین

‫بارها و بارها به خودتون شک می‌کنین

‫تا اینکه همه اون اعتماد به نفس رو از دست میدین، ‫همه‌ی اون عزت نفس

‫همه‌ی باوری که اول کاری داشتین ‫نابود میشه

‫اگه نذاریم اون لحظات ‫روی ما تاثیر بذارن چی؟

‫اگه ما قویتر از اینا بودیم چی؟

‫اگه برامون مهم نبود ‫چه شکلی باشیم چی؟

‫یا چطور به نظر بیایم؟

‫اگه هیچوقت اون اعتماد به نفسی ‫که دختر کوچولو داشت رو از دست نمی‌دادیم چی؟

‫اگه وقتی کسی به ما میگه، ‫ما خوب، لاغر یا به اندازه کافی خوشگل نیستیم

‫قدرت و خِرَدش رو داشته باشیم که ‫بگیم من بهتر از اینا هستم چی؟

‫چون چیزی که من هستم. منم!

‫من منم!

‫و افتخار می‌کنم خودم باشم!



این دیالوگی از فیلم I Feel Pretty 2018 هست، یه فیلم فانتزی که امتیاز پایینی داره و مشخصا فیلم خوش ساخت با بازی های فوق العاده نیست اما ایده جالبی داره. چی میشه اگه یهو نگاه ما به خودمون و آدم های اطرافمون عوض بشه؟ چی میشه اگه ما خودمون رو باور کنیم؟ اصلا چی میشه که ما باور میکنیم به اندازه کافی خوب نیستیم؟ چطور جامعه ما رو به سمت ایده آل گرایی سوق میده؟


جامعه ای که دائما داره ما رو بخاطر چیزی که هستیم تحقیر میکنه و میگه به اندازه کافی خوب نیستی. خصوصا در مورد خانم ها شرایط خیلی بدتره و باز هم خصوصا تو ایران خیلی بدتر.

مادرهایی که با رفتار و گفتارشون بهت یاد میدن که باید پشت یه مرد قایم بشی، باید همیشه مردها رو به خودت مقدم بدونی. 

پدرهایی که با ادعای مراقبت از شما اجازه نمیدن دنیا رو ببینید، حاضر نیستن سرمایه ای در اختیار شما قرار بدن تا بتونید وارد بازار کار بشید چون قراره اون سرمایه رو به برادرتون بده چون اون پسره و اصلا مهم نیست اگه اون شکست بخوره.

برادرهایی که رفتارهای احمقانه دیکته شده ای با اسم غیرت رو علم میکنن تا کسی به شما نزدیک نشه. 

رئیسی که همیشه منتظر یه اشتباه از طرف شماست تا توانایی هاتون رو زیر سوال ببره و بهتون ثابت کنه حقوقی که بهتون میده بیشتر از حق شماست.

همکارانی که همیشه سعی میکنن با رفتار و حرفهاشون تحقیرتون کنن که مبادا به سطوح بالاتر فکر کنید.

و . این لیست تمومی نداره. 

من تو خانواده ای بزرگ شدم که از همون اول برای پدر و مادرم، جنسیت ما مهم نبود، هر آنچه برامون فراهم میکردن یکسان بود. مادرم پشت پدرم قایم نشده بود، کنارش بود. پدر یا مادرم هرگز نگفتن چون تو دختری از پس فلان کار برنمیای یا کاری هست که برادرم اجازه انجامش رو داره و من ندارم.

اما از یه جایی به بعد مجبوری با واقعیت های جامعه روبرو بشی. تحقیر و توهین هایی که فقط به خاطر جنسیتت بهت میشه رو نمیتونی نادیده بگیری، مگه چندتا موقعیت شغلی وجود داره که بتونی هی شغلت رو عوض کنی؟ استادی که تحقیرت میکنه رو چندبار میتونی عوض کنی؟ چندبار میتونی طلاق بگیری؟ با چند نفر میتونی بجنگی؟ چقدر میتونی حرف ها و کنایه ها رو نادیده بگیری؟ 

از یه جایی به بعد باید تصمیمت رو بگیری، یا باید تسلیم بشی و قبول کنی که ضعیف هستی، یا باید کور و کر بشی. باید بشی مثل اون قورباغه ای که افتاده بوده ته چاه و بقیه قورباغه ها از بالای چاه داد میزدن تو نمیتونی بیای بالا، اما چون قورباغه کَر بود فکر میکرد دارن تشویقش میکنن و انقدر تلاش کرد که خودش رو نجات داد.

زندگی پر از چالشه و نمیتونی چالش ها رو حذف کنی یا از روشون بپری، باید از وسطشون عبور کنی، برای عبور ازشون باید کَر باشی چون جامعه همیشه معتقده نمیتونی، معتقده به اندازه کافی قوی نیستی اما باید باور کنی که خیلی قوی تر از چیزی هستی که میتونی تصور کنی.


*** باید اینو بدونیم، جامعه ای که زن های ضعیفی داره، نمیتونه جامعه سالمی باشه چون نیمی از جمعیت رو زن ها تشکیل دادن و مطمئنم مادر ضعیف نمیتونه فرزند قوی تربیت کنه.


خواهر عروس سندرم دان بود. عروس دستشو گرفته بود و باهم میرقصیدن، هر دو با لباس سفید، مثل دو تا فرشته دور هم میچرخیدن. دلم میخواست منم دور این فرشته پاک و معصوم بچرخم. اون تو دنیای قشنگ خودش میچرخید و میخندید اما من تمام مدت به مادرش فکر میکردم که به مادرم گفته بود غم این بچه منو پیر کرد. فکر میکردم به مادری که همیشه نگران آینده این فرشته قشنگه. اینکه اگه یه روزی خودش نباشه کی ازش مراقبت میکنه. وقتی شما یه بچه معمولی دارید، میدونید که قراره بزرگ بشه و خودش توانایی مراقبت از خودش رو خواهد داشت اما این بچه ها . .


خیلی خوشحال بودم از دیدن این صحنه قشنگ و تمام سعیم رو میکردم تمام مدت با لبخند نگاهشون کنم اما اکثر مهمان ها با بغض نگاهشون میکردن، بعضی ها جوری نگاه میکردن انگار یه موجود عجیب و غریبه و بعضی ها انگار انتظار نداشتن عروس وسط جمعیت سندرم دانش برقصه!!! (چرا؟! نمیدونم) و هیچکس حواسش نبود این نگاه ها در ذهن اون دختر قشنگ و خانواده اش و همچنین دوربین حاضر تو مجلس داره ثبت میشه.


والدین این بچه ها روزگار سختی دارن، با رفتارهای اشتباه و واکنش های عجیبمون سخت ترش نکنیم.


انگار یکی نشسته اون بالا و سر حوصله از صبح تا الان، برف الک میکنه رو زمین.

 

ساعت 9 شب، برادر کوچیکه گفت، کی پایه است بریم برف گردی؟

من، مادر، برادر کوچیکه، لباس پوشیدیم، مادر چتر برداشت اما ما فقط کلاه هامونو کشیدیم رو سرمون، دست هامونو تا آرنج کردیم تو جیب پالتو و زدیم به دل برف.

 

کلی سُر خوردیم و خندیدیم.

اقوام شهردار رو مورد عنایت قرار دادیم که پیاده روها رو سنگ فرشی کرده که با هر برف و بارون لیز میخوره!

شاخه درخت ها رو ت دادیم و از برفی که یهو میریخت رو سرمون به هیجان اومدیم.

خجسته دل های شهر رو ملاقات کردیم و در سکوت اما با لبخند از کنار هم رد شدیم.


روی برف ها قدم زدیم و تو سکوت خیابون به صدای برفی که زیر کفش های زمستونیمون فشرده میشد، گوش دادیم و لذت بردیم.

با تعجب به جوون هایی که داشتن کنار درخت عکس میگرفتن، نگاه کردیم که این عکس ها رو کجا میخوان بزارن وقتی شبکه های اجتماعی قطع هستند!

 

از خیابون های خلوت تعجب کردیم. از خیابون های خلوت تعجب کردیم.

 

رفتیم که خرما بخریم، یه جعبه کوچیک خرما 25 هزارتومن! منصرف شدیم، بعدش که قدم میزدیم برادر کوچیکه یهو گفت: یادتونه این جعبه خرماها 5 هزار تومن بود همین چند سال پیش و با هم گفتیم آره!!! یادتونه!!! و شاید تو دلمون گفتیم بعد از این چه خواهد شد! یاد باد آن روزگاران یاد باد!

 

+ دوشنبه ای دیگر سپری شد.


انگار یکی نشسته اون بالا و سر حوصله از صبح تا الان، برف الک میکنه رو زمین.

 

ساعت 9 شب، برادر کوچیکه گفت، کی پایه است بریم برف گردی؟

من، مادر، برادر کوچیکه، لباس پوشیدیم، مادر چتر برداشت اما ما فقط کلاه هامونو کشیدیم رو سرمون، دست هامونو تا آرنج کردیم تو جیب پالتو و زدیم به دل برف.

 

کلی سُر خوردیم و خندیدیم و اقوام شهردار رو مورد عنایت قرار دادیم که پیاده روها رو سنگ فرشی کرده که با هر برف و بارون لیز میخوره!

شاخه درخت ها رو ت دادیم و از برفی که یهو میریخت رو سرمون به هیجان اومدیم.

خجسته دل های شهر رو ملاقات کردیم و در سکوت اما با لبخند از کنار هم رد شدیم.


روی برف ها قدم زدیم و تو سکوت خیابون به صدای برفی که زیر کفش های زمستونیمون فشرده میشد، گوش دادیم و لذت بردیم.

با تعجب به جوون هایی که داشتن کنار درخت عکس میگرفتن، نگاه کردیم که این عکس ها رو کجا میخوان بزارن وقتی شبکه های اجتماعی قطع هستند!

 

از خیابون های خلوت تعجب کردیم. از خیابون های خلوت تعجب کردیم.

 

رفتیم که خرما بخریم، یه جعبه کوچیک خرما با تخفیف 30%، 25 هزارتومن! منصرف شدیم، بعدش که قدم میزدیم برادر کوچیکه یهو گفت: یادتونه این جعبه خرماها 5 هزار تومن بود همین چند سال پیش و با هم گفتیم آره!!! یادتونه!!! و شاید تو دلمون گفتیم بعد از این چه خواهد شد! یاد باد آن روزگاران یاد باد!

 

+ دوشنبه ای دیگر سپری شد.


داشتم به چی فکر میکردم؟

 

یادم نمیومد. رشته های افکارمو گرفتم و دنبال کردم تا رسیدم به این فکر که بهترین روش زندگی چیه؟

 

همینطور داشتم افکارم رو زیر و رو میکردم، یهو این فکر اومد تو ذهنم که من تا حالا زندگی نکردم، همیشه منتظر مرحله بعد بودم، منتظر اتفاق بعدی، روزهای بعدی، ساعت های بعدی . منتظر بودم یه روش درست پیدا کنم و بعد مسیر رو با تمام قدرت ادامه بدم!

 

اما

 

این روزها به این فکر میکنم اصلا مگه روش درستی برای زندگی وجود داره؟

چه معیار و ملاکی برای سنجش درستی یه سبک زندگی وجود داره؟

چه کاری تو زندگیم انجام بدم میشه گفت من خوب و درست زندگی کردم؟

 

نکته: منظورم کارهای خاص مثل قتل و ی و . نیست، منظورم کارهای معمولیه که زندگی اکثریت آدم ها رو میسازه.

 

کی میتونه ثابت کنه بهترین روش اینه که من درس بخونم، ازدواج کنم، بچه دار بشم، بچه هامو بزرگ کنم، به بچه هام کمک کنم تا درس بخونن و ازدواج کنن و . (کسانی که این مسیر رو رفتن، چه چیز مثبتی به دنیا اضافه کردن که بقیه اضافه نکردن؟)

کی میتونه ثابت کنه اگه من ازدواج رو از این چرخه حذف کنم یعنی مسیر زندگیم اشتباهه؟ یا اگه بچه دار نشم یعنی مسیر رو کامل نکردم؟

 

آیا تا به حال به این فکر کردیم اگه همه تفاوت ها رو حذف کنیم، زندگیمون شبیه حیوانات میشه؟ همه شبیه هم؟ همه رفتارها بر اساس یه الگوی ثابت.

 

اگه کسی ریسک نکنه، اگه کسی یه مسیر جدید رو امتحان نکنه، اگه هممون عین هم زندگی کنیم.

دنیا چه شکلی میشه؟

 

اگه کسی رو دیدیم که مثل ما فکر نمیکنه، وما اون نیست که داره اشتباه میکنه. شاید ما داریم اشتباه می‌کنیم.

 

و شاید شیوه زندگی هممون درسته و اصلا کسی اشتباه نمیکنه.


گنجشکه نشسته رو شاخه درختی که تو حیاط شرکته، گردنش رو هی میچرخونه این طرف و اون طرف و نوکش رو فرو میکنه بین پرهاش، از پشت پنجره بهش میگم، انقدری پرنده شناسی حالیم نیست که بفهمم داری چیکار میکنی، اما چطوره که تو گردنت درد نمیگیره با این همه چرخش اما گردن من حتی بدون این چرخشها درد داره؟!

 

یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنه و باز نوکش رو فرو میکنه بین پرهاش.

 

شاکی میشم و میگم اونجوری نگاهم نکن! خب جوابمو بده!

 

نوکشو با ناز و کرشمه از تو پرهاش در میاره و میگه، نه تنها از پرنده شناسی هیچی حالیت نیست که کورم هستی، نمیبینی ساختار بدنمون باهم فرق میکنه. بدبخت یه فکری واسه اون گردن داغونت بکن. (گنجشکه دیگه، کسی نبوده بهش یاد بده نباید همه چی رو رک تو روی آدم ها بگه!)

 

یه گنجشک دیگه جیغ و داد کشون میاد دنبالش و پر میکشن و میرن.

 

دستی به گردن پر دردم میکشم و یاد نصیحت گنجشک میوفتم، درسته بی تربیت بود اما درست میگفت، باید تمرینات اصلاحی گردن رو از سر بگیرم.


مامان میگه بالاخره که چی؟ ازدواج کن!

میگم مامان جان چرا باید این کارو بکنم؟ کسایی که ازدواج کردن چه چیزی به دست آوردن که من ندارم؟

میگه تنها نیستن.

میگم منم تنها نیستم، شما هستین.

میگه ما که همیشه نیستیم.

میگم خب منم قرار نیست همیشه باشم.

میگه نه! منظورم اینه تو بعد ما تنها میشی، به هر حال ما قبل تو میریم.

میگم کی گفته؟ شایدم من قبل همه شما رفتم!

میگه نه قاعده اش این نیست!

میگم مگه به قاعده است؟ هیچکس نمیدونه چه زمانی میره!

میگه به هر حال باید یکی باشه وقت پیریت بهت کمک کنه.

میگم خب اگه من پیر شدم که اونم پیر شده! کی گفته من قراره به کمک اون احتیاج داشته باشم، شاید اون کمک لازم داشت!

میگه به هر حال یکی باشه بهتره!

 

خلاصه قراره یه آگهی بزنم تو رومه که به یک شوهر پاره وقت نیازمندیم برای زمان پیری و کوری که باید صبر کنه بعد 60-70 سالگی بیاد، البته به شرط حیات بنده و خودش :))

 

+ کاش مادرها انقدر نگران بچه هاشون نبودن.

 

+عاشق مادرمم. عاشق صداقتش هستم که مثل بعضی ها سعی نمیکنه از مزایای عجیب و غریب ازدواج و باید و نبایدهای جامعه برات بگه تا متقاعدت کنه ازدواج بالذات چیز خوبیه!

 

+ کل این دیالوگ و یه قطار دیالوگ قبل و بعدش با خنده بود. کلی خندیدیم به بالا و پایین دنیا!


راننده خیلی با احتیاط رانندگی میکنه، مثل اکثر راننده ها دو ثانیه یه بار گوشی چک نمیکنه، راننده ها رو فحش نمیده، اگه راننده ای سماجت میکنه بهش راه میده.

دارم فکر میکنم وقتی رسیدم، امتیاز کامل بهش بدم و تو نقاط قوت همه موارد رو براش تیک بزنم. یهو یادم میوفته این راننده آژانس سرکوچه است نه راننده تاکسی اینترنتی، نمیشه بهش امتیاز داد!

 

دارم به فکر خودم میخندم که یاد یه قسمت از سریال Black Mirror (قسمت Nosedive) میوفتم که مردم دائما در حال امتیاز دادن به همدیگه بودن و ملاک همه چی این امتیازها بود؛ ملاک انتخاب شدن برای یک شغل یا دانشگاه، حتی انتخاب شدن به عنوان دوست یا همسر. اما کسانی هستن تو همون جامعه که بخاطر امتیاز نیاوردن یا متنفر شدن از این سیستم امتیاز دهی، از طرف جامعه کاملا ترد شدن و مثل آواره ها زندگی میکنن. یهو میترسم از فکرم که چقدر داریم نزدیک میشیم به چنین جامعه ای و البته به پایان تلخ فیلم!

 

Black Mirror

 

 

+ زنگ زدم آژانس کوچه پایینی، میگم ماشین میخوام.

   میگه مسیرتون کجاست؟

   میگم ولیعصر.

   میگه ماشین داریم اما بنزین کافی نداره، شرمنده!

 

و اکثر روزها همین سناریو داره تکرار میشه :|

 

 

+ عنوان پست: ترانه انتخابی راننده تاکسی اینترنتی امروز :دی


همه میگن عمرم مثل برق و باد گذشت

اما برای من اینطور نیست، انگار قرن هاست من زندگی میکنم.

با آدم و حوا تو باغ های بهشت مثالی قدم زدم

با ابراهیم کعبه رو بازسازی کردم

با اصحاب کهف از خواب چند صدساله بیدار شدم

با یونس تو شکم ماهی توبه کردم

با یوسف تعبیر خواب کردم

با موسی از رود نیل گذشتم

با مسیح به صلیب کشیده شدم

با محمد در غار حرا مناجات کردم

با علی با چاه درد و دل کردم

با ابن سینا طبابت کردم

با ادیسون اختراع کردم

با نیچه گریستم

با سیمین، سووشون رو مرور کردم

با نیما شعر سرودم

من همه تاریخ رو زندگی کردم

و حالا خسته ام به اندازه تمام تاریخ

 

 

+ اینم بگم که با محمود و حسن همکاری نکردم، اینو به قطعیت میگم که نیایید گرونی و این چیزا رو بندازید گردن من :دی

 


قوانین بیمه رو قبلا تو یک سایتی خونده بودم اما میخواستم مطمئن بشم و یک بار برای همیشه این پرونده باز رو ببندم.

پس به یک دوست و همدرد در کشور مقصد پیام دادم و پرسیدم در صورت گرفتن اقامت کاری، بیمه هزینه درمانم رو میده؟

گفت نه! اما میشه این قانون رو دور زد.

حالا چطوری؟

تو مصاحبه سفارت و مصاحبه های کاری حرفی از بیماریت نمیزنی و بعد از اینکه تو کشور مقصد اقامت کاری یا هر اقامت دیگه ای گرفتی، میری دکتر و دکتر بهت میگه فلان بیماری رو داری.

میگی Really؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اوه مای گاد، چرا من؟!! گریه و ناله و .  :|

 

و اما پشت پرده ماجرا. شما بیماری رو اعلام نکردید، پس نمیتونید داروتون رو با خودتون ببرید، تو هیچ کشوری داروهای خاص رو نمیتونید بدون نسخه بخرید (مگر بصورت قاچاق بخرید که یعنی هنوز نرسیده خلافکار محسوب بشید)، پس عملا شما چند ماه دارو نخواهید داشت، به اضافه کلی استرس که خودش میتونه باعث عود بیماری بشه. پس بعیده کسی انقدر احمق باشه که چنین ریسکی رو بپذیره! (البته بودن کسانی که این ریسک رو پذیرفتن و موفق هم شدن :دی)

 

خیلی سخته که نه کشور خودت بخوادت و نه بقیه کشورها.

کشور خودت عرصه رو بهت تنگ میکنه، جلوی پیشرفتت رو میگیره و کشورهای دیگه قبول میکنن براشون کار کنی و برای پیشرفت کشورشون تلاش کنی و از جون مایه بزاری اما حاضر به پرداخت هزینه های تو به عنوان یک خارجی نیستن.

خارجی!

هیچوقت نتونستم این کلمه رو درک کنم. خارجی! خارج از کجا؟ منم روی همین خاک به دنیا اومدم و بزرگ شدم، یک وجب این طرف تر، یا چند کیلومتر اون طرف تر. چه فرقی میکنه؟

 

و باز هم واژه تهوع آور مرز.

 

+ برای سفارت کشور مقصد ایمیل فرستادم و سوال کردم اما بعیده جواب بدن!


پائو پائو پائو

 

قُد قُد قُد . بَد بَد بَد . قُد قُد قُد . بَد بَد بَد

 

لِک لِک لِک . دو دو دو . دا دا دا . لِک لِک لِک . دو دو دو . دا دا دا .

 

45 دقیقه همین ها که بالاتر نوشتم، توی گوشم تکرار میشد، به اضافه یه سری اصوات دیگه که قابلیت تبدیل شدن به حروف و کلمه رو نداشتن.

 

45 دقیقه زل زده بودم به اعماق چشمهام توی آینه بالای سرم و خدا رو شکر میکردم، فکر دیگه ای تو سرم نبود.

 

البته دروغ چرا بعضی وقتها هم توی دلم، مسئول محترم دستگاه رو مورد عنایت قرار میدادم که زیر زانوهام چیزی نذاشته بود و من مثل سوسکی که به پشت افتاده و قادر به هیچ حرکتی نیست، کمرم داغون شد.

 

بعضی وقتها هم خنده ام میگرفت که به خودم زل زدم این همه مدت :))

 

چشمهام تازه داشت گرم میشد و خوابم میبرد که مسئول دستگاه اومد از دستگاه کشیدم بیرون و گفت پاشو برو :دی

 

 

+ ممنون از همفکری دوستان.

 

+ به نظرم زرد چوبه هم مثل دارچین و بقیه ادویه ها کشف شد. سوال بعدی :دی


کیسه پر دارو رو بالا میگیره و میگه، ببین چقدر زیاده!

رفیقش میخنده و میگه نگران نباش باهم میخورم زودتر تموم بشه. نصف نصف!

میاد میشینه کنار دوستش، میگه نگاه! 700 هزار تومن شد، 700 سال از زندگیم کم شد!

 

+ از مسئول پذیرش میپرسم حدودا چقدر طول میکشه، میگه 45 دقیقه.

و من فقط به اون 45 دقیقه بی حرکت موندن تو دستگاه فکر میکنم.

کاش رفیق من بود، حداقل 22.5 دقیقه سر یا گردن رو تقبل میکرد!

حالا 45 دقیقه به چی فکر کنم؟

ایده ای ندارید؟


سلام جک عزیز

 

میدانم که مرا به یاد نداری، در آن سالهای دور، تو داخل جعبه جادو بودی و ما آن بیرون نشسته بودیم و شما را تماشا میکردیم.

 

در دورانی که هاچ مادرش را گم کرده بود، نِل بخاطر بدهی های پدربزرگ قماربازش متواری بود، کوزت در فقر دست و پا میزد، آن شرلی و جودی ابت با یتیمی و بینوایی خود ترد میشدند؛ تو و خانواده ات کلی هیجان به دنیای کودکانه ما تزریق میکردید. چقدر کیف میکردیم که با دستان خود اسباب و وسایل زندگی درست میکردید. حتی همه مان عاشق این بودیم در یک جزیزه گم شویم تا بتوانیم آن همه هیجان را خودمان تجربه کنیم.

 

دوران کورکی ما با سختی سپری شد. با جنگی آغاز شد که همه میگویند از ترس آژیر قرمز گریه میکردم و بعد در کلاس های پرجمعیت با معلم های (اکثرا) بداخلاق یا کم حوصله مینشستیم. شاید دیدن ترس و نگرانی در انیمیشن ها دیگر حق ما بچه ها نبود. شاید دیدن گریه هم کلاسیمان که معلم خودکار لای انگشتانش گذاشته برای تمام دوران کودکیمان کافی بود! و شاید به همین خاطر، هرگز مدرسه را دوست نداشتم، همیشه لحظه شماری میکردم برای تمام شدن ساعت کلاس ها و برگشتن به خانه.

 

جک عزیز! هنوز هم دلم گم شدن در جزیره دور افتاده میخواهد، دور شدن از شلوغی جامعه و پریشانی های ذهنم.

سلام مرا به دکتر ارنست، مادر خلاقت و فلون برسان و بگو دلتنگ داستان های شیرین و مهیج شما هستم.

 

دوستدار شما

کودکی که هرگز بزرگ شدن را انتخاب نکرد

 

 

+ میخواستم خانواده دکتر ارنست رو بکشم که یهو ساعت رو نگاه کردم و دیدم خیلی داره دیر میشه و باید برم به مشغولیت این روزهام برسم که شاید تو پست بعدی در موردش نوشتم. شاید بعدا فرصتی بشه و نقاشی رو تموم کنم، دلم برای مدادرنگی تنگ شده.

 

+ قرار بود این پست سال قبل منتشر بشه که دیر شد اما نمیشه قولی به آقا گل داد و بهش عمل نکرد.

 

+ سال نو همه دوستان مبارک، ان شالله سالی سرشار از شادی و سلامتی باشه برای هممون :)


صبح بیدار شدم، قرص خوردم، آب نمک قرقره کردم، صبحانه خوردم، حمام کردم.

یه سری کلیپ ورزش در خانه! دیدم که خیلی وقت بود میخواستم ببینم و چندتایی دانلود کنم.

 

بعد از ظهر، یکی از کارهایی که تو لیست کارهای شرکت بود رو انجام دادم. این کار یه مشغولیت ذهنی بزرگ بود چون نگران بودم مشکل پیش بیاره.

وقتی کاری ذهنتون رو مشغول میکنه، زودتر انجام بدید و ذهن بیچاره رو آزاد کنید.

 

عصر، دوره آموزشی که خیلی وقت بود میخواستم ببینم رو بالاخره دیدم، هر چند فقط 3 قسمت دیدم و 40 قسمتی مونده! (اینکه بعد از این مدت طولانی قرنطینه چرا من تازه امروز تونستم این دوره آموزشی رو ببینم به این خاطر هست که کار من نه تنها تعطیل نبود، بلکه خیلی بیشتر از قبل کرونا کار داشتم و خداروشکر اصلا نمیفهمم این روزها چطور داره میگذره)

 

طبق برنامه هر روزم نیم ساعتی ورزش کردم، سرحال شدم و شام خوردم، به مشغولیت این روزهام رسیدم که قراره یه پست در موردش بنویسم و .

 

زندگی همچنان به همین سادگی ادامه داره .

زندگی از همه چیز قوی تره!

 

+ به نظرتون چند تا عاشق تو قرنطینه به این نتیجه رسیدن که انتخابشون اشتباه بوده؟

به نظرتون چندتا آمار جالب میشه درآورد از این روزهای قرنطینه؟

 

+ میگفت تو جاهای مختلف شهر، جوان هایی دیدم با ظاهری کاملا آراسته که تا کمر خم شده بودن داخل زباله ها و پلاستیک و کاغذ جمع میکردن.

این روزها چرخ زندگی بعضی ها نمیچرخه، اگر کسی رو میشناسیم که ممکنه این روزها دستش تنگ باشه، کمک کنیم.

 

اگر خیریه ای رو میشناسیم و بهش اطمینان داریم، کمک کنیم ( ما میدونیم که هرگز، هرگز، هرگز، نمیتونیم منتظر کمک های دولتی باشیم).

 

اگر میتونیم خون اهدا کنیم، بدونیم که سازمان انتقال خون به شدت نیاز داره. با رعایت اوصول بهداشتی خون اهدا کنیم. اگر فکر میکنیم این کار خیلی خطرناکه، به بیماران سرطانی، بیماران دیالیزی فکر کنیم که مجبورن حتی تو این روزها هم به مراکز درمانی مراجعه کنن، پس با رعایت اوصول بهداشتی بریم سازمان انتقال خون.

 

+ جالبه بدونید، بر اساس تصمیم جدید نمیدونم کدوم سازمان، من داروم رو از داروخانه بیمارستانی میگیرم که بیماران مبتلا به کرونا بستری هستند! داروخانه هم نسبتا شلوغ بود، همه مثل گرگ همدیگه رو زیر چشمی نگاه میکردیم که یه وقت کسی نزدیکمون نشه :))

 

 

+ کتاب "عشق سال های وبا" رو نخوندم، اما اسمش برام جالب بود، بی دلیل میخوام این عنوان رو برای پست هام بزارم!


این هفته آقای چسبی* رو تو پله های درمانگاه دیدم، چاق سلامتی کردیم. گفتم سال نو هم مبارک. جا خورد. گفت انگار چیز غریبی شنیدم، اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم.

 

امسال به هر کسی تبریک گفتم اول تعجب کرد، بعد تبریک گفت. من به مناسبت ها اهمیت نمیدم اما کسانی که اهمیت میدن هم سال نو رو از یاد بردن.

سال های قبل اگر اوایل سال کسی رو میدیدیم و تبریک نمیگفتیم، متهم میشیدیم به اینکه آداب اجتماعی بلد نیستیم اما امسال هیچکس یادش نیست. 

معادلات بشر چقدر ساده به هم میریزه. باید و نبایدهای این بشر متزل رو جدی نگیریم :)

 

 

* دوستانی که تو وبلاگ قبلیم همراهم بودن احتمالا ایشون رو یادشون باشه.


اشتباهات بزرگ و کوچیک تو زندگیم زیاد داشتم، شاید مثل همه انسان ها، شاید بیشتر، شاید هم کمتر.

به اشتباهاتم افتخار نمیکنم، برای بعضی هاش هر بار یادم میوفته از خودم شرمنده میشم.

اما

برای تمام اشتباهاتم خودم رو بخشیدم، چون نبخشیدنشون گذشته رو تغییر نمیده، فقط ممکنه فرصت های امروز و فردا رو ازم بگیره.

میتونستم بهتر عمل کنم؟ آره، قطعا. همونطور که بهترین انسان روی زمین میتونه بهتر از چیزی که هست، باشه.

اما

هیچکس نمیتونه مسیری که من رفتم رو بره، هیچکس با ویژگی های ظاهری و روحی من به دنیا نیومده، سلسله اتفاقات زندگی من برای هیچکس رخ نداده، نه در این دوران و نه هیج دوران دیگه ای در گذشته یا آینده. هر انسان مثل اثر انگشتش کاملا منحصر به فرد به دنیا میاد و یک زندگی منحصر به فرد داره. حتی اعضای یک خانواده هم با اینکه شرایط یکسانی رو تجریه میکنن اما برخوردهای یکسانی با شرایط ندارن، چون ذهن هر انسان منحصر به فرد هست. هیچ دو انسانی در طول 24 ساعت عین هم فکر نمیکنن. سلسله افکار هر انسانی هم منحصر به فرد هست.

 

برای این وجود منحصر به فرد که میتونه نقشی متفاوت از میلیاردها انسان تو دنیا ایفا کنه، خداروشکر :)

 

 

+ 18 اردیبهشت، روز بیمارهای خاص و صعب العلاج.

حواسمون به بیماران خاص باشه. چه بیمارانی که اطرافمون هستن، چه بیمارانی که ما هرگز نمیبینیم اما روزگار گاهی براشون سخت میگذره. داروهای میلیونی، خدمات پرستاری و درمانی گران قیمت، میتونه عرصه رو به انسان تنگ کنه. شاید یه کمک مالی آنلاین تو سایت انجمن ها، شاید ارائه یه کمک تخصصی تو انجمن ها، میتونه کمک بزرگی باشه. پس حواسمون باشه.

 

البته که گاهی کمک میتونه غیرمادی باشه، مثلا میتونه عجیب نگاه نکردن به یک بیمار باشه که بیماری مشکل حرکتی براش ایجاد کرده یا هر کاری که میتونه یک انسان رو معذب کنه. یا مثلا کمک میتونه نگاه ترحم آمیز نکردن باشه.

کمک میتونه پیشنهادهای عجیب و غریب ندادن به یک بیمار خاص باشه، باور کنید سرطان با ریشه جینسینگ و دمنوش گل گاوزبون خوب نمیشه! یادمون باشه که یک بیمار مسیرهای سختی برای پیدا کردن درمان مناسب طی میکنه. پس حواسمون به برخوردهامون با یک بیمار خاص باشه.


امروز صبح رادیو دال گوش میدادم، مصاحبه با دختری ایرانی بود که تو رادیو بوسان کره جنوبی گوینده بود و کلی تجربیات جالب داشت.

در مورد تجربه بازی تو تئاتر که حرف میزد، من یهو پرت شدم به سالهای نوجوانی.

همیشه تو فعالیت های غیردرسی مدرسه شرکت میکردم، تئاتر بازی میکردم، گروه سرود بودم، سر صف قرآن میخوندم!

نشریه های مدرسه و مسابقات حلال احمر و احکام و . خوارکم بود یه جورایی.

مدرسه رو دوست نداشتم، از کل مدرسه فقط همین فعالیت های غیردرسی برام جذاب بود.

اما اینها مهم نیست، فکر اصلی امروز صبحم این بود که اون همه اعتماد به نفس تو ارائه همه چیز یهو کجا رفت؟

جامعه، محیط کار، مدرسه، دانشگاه چیکار کرد که برسم به اینجا؟

منی که عاشق مهمون و مهمونی بودم، هر رفت و آمدی تبدیل شده به عذاب.

منی که عاشق حضور تو جامعه بودم، ترجیح میدم برم تو یه کلبه وسط جنگل دور از همه آدم ها

 

--------------------------------------------

اضافه شده در تاریخ 1400/11/29: این پست ناقصه چون یه پست پیش نویس بوده و به دعوت شارمین عزیز این پست پیش نویس رو منتشر کردم.

اگر شما هم دوست داشتید یه پست پیش نویس رو منتشر کنید و به این چالش بپیوندید :)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها